زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

کلمات،برای شکنجه گرانم؟

اگر وسط بازی بود بهتر میشد.همانقدر ساده بود که بگویی "استوپ" و از زمین بازی بکشی بیرون،و قشنگ بدانی دنبالت کسی نمیاید.

اما انقدر ها ساده نیست وقتی از بالای برج دیدبانی اش وارسی ات میکند و تو عاجزی از فهماندن هستی روی چوب کبریت بناکرده ات.انقدر سخت میشود که دلت یک گوش اضافه شنوا وسط پیشانیش میخواهد ،تا بگویی و گفته هایت بی گذر از قوه ادراک انعطاف ناپذیرش انجام شوند.تا او رویش را برگرداند و بمانم با بازوی کرخ و دریای تا عمق به کثافت نشسته و شکوفایی مرده ترین بر جامانده هایش،با لبخند ته گرفته و پاها،دردناک و یخ زده.

کوبش ها سر به بی نهایت میکشند و موج دیگر تا کمر خیسم میکند،صدایی از بی نهایت اهسته میخواند،شاید باد،همه بادیم.در وزشی ناگهانی،و تا خدایی باشد تا بداند به کجا میرویم.

و این،انچه زنده نگاهم میدارد و ان نگاه سوزانی که زیر لب به دیگری میگوید:"این حالش خوب نیس،یه چیش میشه"

radiohead-bloom

no time to analyze


کمی ارام تر لطفا.

ابنای بشر زنده بودنشان را،انکار ان توهم فرسایشگر را از درونشان میکشند بیرون و به قالب صدا قی میکنند.بس است دوستان،کمی ارامتر.زمین بی انسان باید جای ارامی باشد.جایی ادعای زنده بودن را به بوق و کرنا نمی نشانند.

باد های سرد پاییزی!وزش های نمناک زیر خورشیدی که به نرمی توان میبازد!سکوت این خراب اباد هم در گوش هایم ماشه میچکاند.توانم را در خود منحل و دنیا را در قاب رنگ باخته و نخ نمایش هویدا میسازد.

درود بر ذی شعوران بزرگوار.درخواست میدارم کوبش طبل ها را متوقف کنید.تقاضا میکنم خاموش کنید ان نعره ها و جیغ ها و تیر ها و اشک باران ها.انگاه همه باهم بیایید به ان جا برویم که دسته پرندگان نادیده ای از ماورای مه پیرامون مان صدا میدهند.دست کم به دشواری این نیست که بپذیریم خردمند و بی خرد،فرو دست و مایه دار و تاجر و برده همه از ان خرد بی بهره ایم که لحظه ای بنشینیم کنار لانه ماری وسط تپه سبز تیره و نمناک و اسمان محو را تماشا کنیم،و اهسته در دفتر نقره ایمان بنویسیم که هیچ عجله نیست.انچه مجال ماندن ندارد زمان است .

روزگاری باید پدر زمان را به سخن اورد و ارام پرسیدش:ای پیر سفر کرده،ای خردمند و جهان دیده!سفر ها کرده ای که ما نادیده و رمز ها از بری که ما ناشناخته ایم.اکنون بازگوکن ان شگفتی هارا،ان معجزات و ان رنگ نادیده اسمان مردمان بیگانه. و ناقافل ماند از ان زمان باخته،که در تعبیر ان ناتوان گیر افتاده ایم.

thom yorke- analyze

every thing in it's right place

دکترجان!سر جدت گوش بده. دکتر!حالم خوش نیست.دیروز فرق سرم را خاراندم جای مغز کثافت از تویش بیرون زد.نه جان شما،گه خوری نکرده ام.عاشق نشده ام،نمره کارنامه ام هم ٤صدم از انکه در محاسبات دقیقم بهش رسیده بودم هم کمتر نشده،شاعر هم نیستم جان خودت.این چند روزه قریحه اش امد در خانه هی زنگ زد،هی مشت کوباند به در،اخرش دیدم در خانه جا نیست در را باز کرده پس مانده ها را قی کردم به هیکلش.جایت خالی،زل زل نگاهم کرد و هر چه توصیف اماده در چنته داشت و هر چند تا ایده و شعر و شاهکار نانوشته تو اسید معده ام گر گرفت و جزغاله شد.تا اخر راهش هم "بچه پایین "بود،حظ میکنم از دایره لغات وسیعش.

دکتر جان!دیروز دیدم پنجه هایم تیر میکشند،دیدم ناخن ها گیر گرده لای دیوار.جان خودت تخم چشمم لای کتاب فیزیک داشت خلا را نگاه میکرد،ان دیگری ابغوره میگرفت.چند و چونش را نمیدانم ولی مثل هر کوفت و زهر مار دیگری انهم لابد قیمت ناموس میفروشند.

گوشم لب پنجره اویزان بود،بس که حنجره نتراشیده و نخراشیده مان داشت دم از بودن میزد.دکتر جان!مغز را سراغ نگیر،کنار چاه دستشویی داشت دوباره قی میکرد،بهتر که شدم میروم سراغ وضع مزاجی ام. دکتر جان!بهش میگویم گوش بده.ان گه خوری که من کردم نکن.چه کار کند دیگر،ادم انگار نمیشود از گلی هم خاک و اب  گل خودش چیزی بهتر از کوزه بسازد. چه سخت حرف میزنند دکتر جان.جان خودت به شک میافتم که فارسی بلدم یا نه،بماند بین خودمان این یکی.انقدر عجیب و غریب و نا اشنا سخن میگویند که حالیم نیست که دارد بشکن میزند،کدام تخم سگی دارد سخرانی بلغور کدام گور به گوری های های اشک رنج های نادیده و دردسر های ناکشیده را میریزد.جان تو در شهر چه چیز ها پیدا نمیشود.

تصدق ان سوادت بروم،شما که حالیت است درد ما نفهم ها را گوش بگیر.هی گوشه لبم را به دندان میگزم میگویم نفهم است،چیزی بلغور میکند.هی میگویم اخر ادم را از یک سوراخ چند بار میگزند،باز دل رحمیم راه نمیاید.یهنهو رختی که هی بسابی و لکه اش بماند.عین سگ چلاق هی لخ لخ میایدجلوت و مغزت را پنجول میکشد تا کرخ شود،وسط این طوفان ناخوانده درمانده ام.

دکتر جان!بزرگواری میفرمایی این زر زر هایم را می گیری و اخ نمی گویی،میبخشی سبب بطالت اوقاتت شدم.این روان را میکشی بیرون چند میگیری؟

i might be wrong

گله را درباره به سر فکر کشیدن،به نقش کشیدن ان خانه کودکانه مثلث مربعی ای مشبه میشود که وقت کشیدنش مدتهاست گذشته.شرح خطا در ابتدای گناه ولی شاید اندکی از نخ نما بودن موضوع را حل کند،گرچه درد انقدر روح فرساست و انقدر اسان از خاطر پاکش میکنند که یاد اوری دوباره اش چندان مایه پوزش نمیطلبد.

ما همانقدر تکلیف مشخصی داریم که کورهای افریده ساراماگو،ان چنان زندگی میکنیم که جانوران قلعه حیوانات. میگوید انسان در فروهر خویش ،پی جوی جایگاه خود در جهان هستی و راه گشای کوری هایش در دنیای ماوراست،جفنگ میگوید.میگوید اگر تمامی نیاز های انسان بر اورده شود به دنبال فلسفه بافی میرود،حرفش را سناری نخواهم خرید.انسان حیوانیست مجنون مصرف گرایی و گرایشات جنسی اش،یا دیگران را دسته نورندیده اسکناس میپندارد و یا الات جنسی مونث و مذکر.فلسفه بافی میماند برای انان که پنداری گوشه ای از اسایلشان بی ژست روشن فکری لنگ کوجکی میزند که محض تفنن بدک نیست از خراب ابادی اندکی گیر بیاورند و بزنند ته زندگانی شان. پنداری از درون زنگار گرفته و پوسیده تا مغز استخوانیم از بیرون،ظاهر پردازی چیره دست.پنداری در این برزن ادمی پیدا نمیشود.انقدر ازاد منشیم که انتر لوطی مرده. اگر میگویی محافظ منی،مرا موجودی شایسته حمایت نمیدانی.اگر مدعای دفاع از من را نداری.اگر دیگرانی اند که پوست و استخوان و فکر و موجودیت و انسانیتم را نادیده میگیرند و تنها بخشی از زندگی ام را جویایند که محقم از ان حمایت کنم و هر گونه تمایل دارم با ان برخورد میکنم،تو تنها مرا بخشی از تعلقاتت میدانی و ان اسیب زنندگان را انکس که میخواهند داراییت را بدزند.میبینی؟تو هیچ فرقی با ان دیگران نداری.و من انگار که پرنده دست اموزی برایت باشم.نه دارای موجودیتی ورای تن فانی ام. هم جنس عزیز!اگر دیگران مرا جز تکه پاره ای گوشت و استخوان نمیبینند تو خود را همان میدانی،به همان محدود و در فقس مجلل دلخواهت اسوده خیال.چه میدانم،شاید این هم بازی دیگری باشد و من ان بازنده ای که خلاف مسیر را طی میکنم.
+we are the dollars and cents
and the pounds and pence
and the mark and yen,and yeah
we're going to crack your little souls
crack your little souls

شناور میان خلا

همه چیز،بلااستثنا روند یکسانی راطی میکند.همه کائنات زاده شده اند تا بدوند:به دنبال جاذبه،غذا و یا پول. اینجا مسابقه اسب دوانی برگزار میشود.با این تفاوت که شروعش نا پیداست.همه ما اسب هایی هستیم با شلاقی بالای سرمان.شکنجه گری که ثانیه به ثانیه یاد اور میشود که لغزیدنمان سرعت اسب های دیگر را کم نخواهد کرد.اگر بیفتی،زخمی شوی و یا از توان بیفتی  ناز و نوازشی در کار نیست. اینگونه شناخت ما اغاز میشود.مثل کودکی که عجله دارد بزرگ شود.انگار که در غاری باشی و عنکبوت ها جلوی سوراخی تار تنیده باشند.مثل اینکه سم هایت فکر کنند جلو تر از راه سنگی راه ماسه ایست،خاکی که لمسش نکرده ای و امکان میدهی اندکی پذیرنده تر باشد،کمی راه گشا تر. مثل انکه دست گاهی چشم هایت را ببندد و یا خودت بی خیال دیدن شوی.مثل کودکی که ١٨سالگیش برایش مثل دیدار با بیگانه ای میماند که از قرون بعدی امده.مخملین،گنگ و ناشناخته.ستاره ای که در خلا چشمانت را به ان دوخته ای. دنیا کم کم کرخت میشود.پوست چروکیده و اویزانی که همانطور خونسرد بر استخوان باقی میماند،سیر بی نهایت فرسودگی.ارام ارام به سم اسب ها عادت میکنی.عادت میکنی که همه چیز انگونه زجر اور ارزوهایت را مثله کند.به خزنده ای که پشت در میان سایه ها ایستاده عادت میکنی.قرار نیست هیچ چیز پایانش دهد.دست کدام مادر به خطایی باید انجا که دریده میشوی را ارام کرده باشد؟قرار نیست در گنجه سوالاتت جوابی پیدا کنی.ما فراموشکاریم.مجهز به الت قتاله ی افکار. خاک اندازی تاخرده فلز ها،سوراخ ها و چنگال ها را قاطی هزاران زباله دیگر بکند،تا هنگامی که دیگری ای بیشتر از ان عذابت بدهد. مثل ان افکار دلنشین شبانه،فشفشه ای که جرقه میزند و دودش در اسمان برزخی گم میشود. زیاد دیده ام،هیچ چیز ندیده ام.کورم انگار،در محبس سنگی و اشتباهات هزار باره. قرار نیست تمام شود.زاری کنی،فریاد کنی و پوست انگشت هایت نقاشی دیوار شوند باز هم دری پیدا نیست.تو انجایی و شیطان و فراموشی.فراموش کن.مثل کودکی ارام در گهواره ات بخواب و بگذار انچه میشود سر جای خود باشد.