زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

i might be wrong

گله را درباره به سر فکر کشیدن،به نقش کشیدن ان خانه کودکانه مثلث مربعی ای مشبه میشود که وقت کشیدنش مدتهاست گذشته.شرح خطا در ابتدای گناه ولی شاید اندکی از نخ نما بودن موضوع را حل کند،گرچه درد انقدر روح فرساست و انقدر اسان از خاطر پاکش میکنند که یاد اوری دوباره اش چندان مایه پوزش نمیطلبد.

ما همانقدر تکلیف مشخصی داریم که کورهای افریده ساراماگو،ان چنان زندگی میکنیم که جانوران قلعه حیوانات. میگوید انسان در فروهر خویش ،پی جوی جایگاه خود در جهان هستی و راه گشای کوری هایش در دنیای ماوراست،جفنگ میگوید.میگوید اگر تمامی نیاز های انسان بر اورده شود به دنبال فلسفه بافی میرود،حرفش را سناری نخواهم خرید.انسان حیوانیست مجنون مصرف گرایی و گرایشات جنسی اش،یا دیگران را دسته نورندیده اسکناس میپندارد و یا الات جنسی مونث و مذکر.فلسفه بافی میماند برای انان که پنداری گوشه ای از اسایلشان بی ژست روشن فکری لنگ کوجکی میزند که محض تفنن بدک نیست از خراب ابادی اندکی گیر بیاورند و بزنند ته زندگانی شان. پنداری از درون زنگار گرفته و پوسیده تا مغز استخوانیم از بیرون،ظاهر پردازی چیره دست.پنداری در این برزن ادمی پیدا نمیشود.انقدر ازاد منشیم که انتر لوطی مرده. اگر میگویی محافظ منی،مرا موجودی شایسته حمایت نمیدانی.اگر مدعای دفاع از من را نداری.اگر دیگرانی اند که پوست و استخوان و فکر و موجودیت و انسانیتم را نادیده میگیرند و تنها بخشی از زندگی ام را جویایند که محقم از ان حمایت کنم و هر گونه تمایل دارم با ان برخورد میکنم،تو تنها مرا بخشی از تعلقاتت میدانی و ان اسیب زنندگان را انکس که میخواهند داراییت را بدزند.میبینی؟تو هیچ فرقی با ان دیگران نداری.و من انگار که پرنده دست اموزی برایت باشم.نه دارای موجودیتی ورای تن فانی ام. هم جنس عزیز!اگر دیگران مرا جز تکه پاره ای گوشت و استخوان نمیبینند تو خود را همان میدانی،به همان محدود و در فقس مجلل دلخواهت اسوده خیال.چه میدانم،شاید این هم بازی دیگری باشد و من ان بازنده ای که خلاف مسیر را طی میکنم.
+we are the dollars and cents
and the pounds and pence
and the mark and yen,and yeah
we're going to crack your little souls
crack your little souls

شناور میان خلا

همه چیز،بلااستثنا روند یکسانی راطی میکند.همه کائنات زاده شده اند تا بدوند:به دنبال جاذبه،غذا و یا پول. اینجا مسابقه اسب دوانی برگزار میشود.با این تفاوت که شروعش نا پیداست.همه ما اسب هایی هستیم با شلاقی بالای سرمان.شکنجه گری که ثانیه به ثانیه یاد اور میشود که لغزیدنمان سرعت اسب های دیگر را کم نخواهد کرد.اگر بیفتی،زخمی شوی و یا از توان بیفتی  ناز و نوازشی در کار نیست. اینگونه شناخت ما اغاز میشود.مثل کودکی که عجله دارد بزرگ شود.انگار که در غاری باشی و عنکبوت ها جلوی سوراخی تار تنیده باشند.مثل اینکه سم هایت فکر کنند جلو تر از راه سنگی راه ماسه ایست،خاکی که لمسش نکرده ای و امکان میدهی اندکی پذیرنده تر باشد،کمی راه گشا تر. مثل انکه دست گاهی چشم هایت را ببندد و یا خودت بی خیال دیدن شوی.مثل کودکی که ١٨سالگیش برایش مثل دیدار با بیگانه ای میماند که از قرون بعدی امده.مخملین،گنگ و ناشناخته.ستاره ای که در خلا چشمانت را به ان دوخته ای. دنیا کم کم کرخت میشود.پوست چروکیده و اویزانی که همانطور خونسرد بر استخوان باقی میماند،سیر بی نهایت فرسودگی.ارام ارام به سم اسب ها عادت میکنی.عادت میکنی که همه چیز انگونه زجر اور ارزوهایت را مثله کند.به خزنده ای که پشت در میان سایه ها ایستاده عادت میکنی.قرار نیست هیچ چیز پایانش دهد.دست کدام مادر به خطایی باید انجا که دریده میشوی را ارام کرده باشد؟قرار نیست در گنجه سوالاتت جوابی پیدا کنی.ما فراموشکاریم.مجهز به الت قتاله ی افکار. خاک اندازی تاخرده فلز ها،سوراخ ها و چنگال ها را قاطی هزاران زباله دیگر بکند،تا هنگامی که دیگری ای بیشتر از ان عذابت بدهد. مثل ان افکار دلنشین شبانه،فشفشه ای که جرقه میزند و دودش در اسمان برزخی گم میشود. زیاد دیده ام،هیچ چیز ندیده ام.کورم انگار،در محبس سنگی و اشتباهات هزار باره. قرار نیست تمام شود.زاری کنی،فریاد کنی و پوست انگشت هایت نقاشی دیوار شوند باز هم دری پیدا نیست.تو انجایی و شیطان و فراموشی.فراموش کن.مثل کودکی ارام در گهواره ات بخواب و بگذار انچه میشود سر جای خود باشد.

اخر جمله نقطه میگذارند.نگذاری یا با حجم دیگران اموزشات عالی ات را به فراموشی میسپاری تا با باد برود و یا بیست و پنج صدم کمتر از بالای پستی میاندازتت.انقدر ساده و جویدنی که یک تکه لاستیک. عنوان ها،شعار ها سرود ها و سخن ها نقطه دارند،اشکار و نهان ،تاریک و روشن.مدتهاست بر ارزو نقطه میگذارند،دیر زمانیست ارمان ها را باران اسید شسته و فرو خورده و نقطه دار تحویلت میدهند،گفتنی "خیلی شیک و مجلسی"

کودکیم را نقطه گذاشتم،ان روز اول مدرسه که در اتش حسادت به کیف عرسکیش سوختم،انچنان سوخته و کز خورده که اکنون دشوار میشناسمش.سالهاست توبره ای مالامال نقطه شده ام،حکایت روزها و سال هایی که سوزانده ام.امید هایم را کوبانیده ام،ارمان را شبی زهر خورانده ام و انگاری روز جمعه ای در نوایی گم شده ام و شب بعد لای کتاب معارف اسلامی پیدایم کرده اند،از هر زاویه دیدی که نگاه میکنم تا زندگی فاصله فراوان دارم،زود بود سر حافظه ام نقطه بگذارم.

میگویند هستی جایی نقطه میگیرد،میگویند جایی هست که شکافتنی ها تمام میشود،می گویند ادم بهشتی بود و نقطه گرفت،شاید اگر سیب نخورده از بهشت میرفت مهر عصیان بر وجودش نمیزدند،اخر بهار اینچین اغاز شده و تا انتها غاریست نمناک و تاریک و کبره بسته، مثل ان نومیدی خزنده،که از چشم های کودک دست فروش بیرون میزند،مغروق گند ابی که پاچه ها را بالا زده و ابروها را به چروک پیشانی کوفته پشت سرش میگذارند،انقدر گفته اند و گفته اند و من ناشینده گرفته ام،از خویشتن هم دورم،یا صدای افکارم را نمیشنوم ویابیداری ام گرفتار عصر یخ بندانیست که اشناست،دیر وقتی نیست که توهم بیداری زنده نگاهم میدارد.

عزیزانی که بنده را در لیست لینک هایشان جا داده بودند خواهشمند است ادرس قبلی را پاک کرده و وبلاگ کنونی را جایگزینش کنند.

بوفالو ها و مورچه ها

هیچ وقت نمیشود در پیاده رو سلانه سلانه با کفش های کتانیت اردنگی ای نثار هوایی که دایم خدا خاک روی سرت میریزد کنی و بعد زیر پای رهگذر بغلی به مشتی گوشت و خون و استخوان تبدیل شوی که سلاخ هم رقبت نمی کند نگاهش کند.ادم ها به طنازانه ترین حالت ممکن همه مثل همند! تغییر اندازه شان به قدر معیار سنجش تفکرشان نخ نماست.

این یکی کارت را میسازد.

دنیا بایستی جنگلی باشد.بعضی ادم هایش پاگنده باشند و تا جرقه میزنی که روبریت جولان میدهند له شوی.بعضی هایشان قصد هم ندارند اینگونه پایان تاسف بار تراژدی "پول در اور و یا بمیر"باشند.اما تابلو های خطر نصب شده رویشان حتما و طبق حکم ماهیتشان بایستی جذاب ترین چیز برای مورچه ها باشد.میدانم!چون خودم مورچه و پاگنده را دیده ام!از دریچه چشم های مورچه.

بعضی دیگر باید حلزون باشند.نوعی حلزون فیل پیکر تند رو.این یکی لهت نمیکند!اما معلوم نیست از کدام نا کجا ابادی مورچه به بیماری مزمن "ایستادگی" مبتلا میشود و به حکم طبیعت لابد! بیماری همان هنگامی عود میکند که حلزون درست در یک میکرونی مورچه ایستاده باشد.اگر گچ برداریم و روی تخته سبز تیره صلیب کج و کوله ای بکشیم و به سنت مبصر ها خوب ها و بد هایش کنیم خوبش این است که له نمیشوی.خوبش اینست که حالیت نمیشود ان ناخالصی ای هستی که تا نا کجاابادی به بار کشیده میشوی.خوبش که این اخری خوشمزه هم هست توهم پیشرویست!توهم طی مسیر.

اما بدش انست که اکسیژنی برایت باقی نمیماند.میشوی جسد زنده و یا انجور که ان طرف تر ها میگویند زامبی.اما جالب انجاست که دیگری ای کنارت نیست تا نوش جان کنی و خودت را میخوری.با مغز و سر و پاچه ات کله پاچه درست میکنی و لقمه لقمه دهان انگل همزیستت می انذازی،چشم و گوش و دهانت را میدوزی به دیوار!توهم بودنشان ارامش بخش است؛با انکه میدانستی مدتها پیش کور شده ای.استخوان هایت را ارد میکنی و نان میکنی اش و لباس می پوشی و میروی جهنم تا برای لاشخور ها بیندازی شان و تماشاشان کنی.

شیر ها و پلنگ ها را که بگذریم بوفالو ها میمانند.گرد و خاک که میشود بوفالویی گرمپ و گرمپ می جهد بیرون و به ضایعاتی میماند که از خود کالا بزرگ تر است.بوفالو ها محکومت میکنند.اگر ازشان بروی بالا و همانجا ساکت بمانی میتوانی در کمال ارامش،شیون مورچه های دیگر را تماشا کنی.لبته تو دیگر مورچه نیستی.تو همان بوفالویی و مسخره اینست که مورچه ها همه باهم میشوند بوفالو و مورچه ها فکر میکنند عاقبت قرار است همه باهم مورچه شوند.چه خیال خامی.

اهای لعنتی!سرم را تکان میدهم میخ ها صدا می دهند!بیا پایین.خسته ام از سنگ انذازی.