زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

شناور میان خلا

همه چیز،بلااستثنا روند یکسانی راطی میکند.همه کائنات زاده شده اند تا بدوند:به دنبال جاذبه،غذا و یا پول. اینجا مسابقه اسب دوانی برگزار میشود.با این تفاوت که شروعش نا پیداست.همه ما اسب هایی هستیم با شلاقی بالای سرمان.شکنجه گری که ثانیه به ثانیه یاد اور میشود که لغزیدنمان سرعت اسب های دیگر را کم نخواهد کرد.اگر بیفتی،زخمی شوی و یا از توان بیفتی  ناز و نوازشی در کار نیست. اینگونه شناخت ما اغاز میشود.مثل کودکی که عجله دارد بزرگ شود.انگار که در غاری باشی و عنکبوت ها جلوی سوراخی تار تنیده باشند.مثل اینکه سم هایت فکر کنند جلو تر از راه سنگی راه ماسه ایست،خاکی که لمسش نکرده ای و امکان میدهی اندکی پذیرنده تر باشد،کمی راه گشا تر. مثل انکه دست گاهی چشم هایت را ببندد و یا خودت بی خیال دیدن شوی.مثل کودکی که ١٨سالگیش برایش مثل دیدار با بیگانه ای میماند که از قرون بعدی امده.مخملین،گنگ و ناشناخته.ستاره ای که در خلا چشمانت را به ان دوخته ای. دنیا کم کم کرخت میشود.پوست چروکیده و اویزانی که همانطور خونسرد بر استخوان باقی میماند،سیر بی نهایت فرسودگی.ارام ارام به سم اسب ها عادت میکنی.عادت میکنی که همه چیز انگونه زجر اور ارزوهایت را مثله کند.به خزنده ای که پشت در میان سایه ها ایستاده عادت میکنی.قرار نیست هیچ چیز پایانش دهد.دست کدام مادر به خطایی باید انجا که دریده میشوی را ارام کرده باشد؟قرار نیست در گنجه سوالاتت جوابی پیدا کنی.ما فراموشکاریم.مجهز به الت قتاله ی افکار. خاک اندازی تاخرده فلز ها،سوراخ ها و چنگال ها را قاطی هزاران زباله دیگر بکند،تا هنگامی که دیگری ای بیشتر از ان عذابت بدهد. مثل ان افکار دلنشین شبانه،فشفشه ای که جرقه میزند و دودش در اسمان برزخی گم میشود. زیاد دیده ام،هیچ چیز ندیده ام.کورم انگار،در محبس سنگی و اشتباهات هزار باره. قرار نیست تمام شود.زاری کنی،فریاد کنی و پوست انگشت هایت نقاشی دیوار شوند باز هم دری پیدا نیست.تو انجایی و شیطان و فراموشی.فراموش کن.مثل کودکی ارام در گهواره ات بخواب و بگذار انچه میشود سر جای خود باشد.

نظرات 7 + ارسال نظر
نسترن دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:38 ق.ظ http://strange-gentry.blogfa.com/

سلام!
خوبی؟
دمت گرم.بابا عجب وب خفنی زدی
خب من الان میرم لینکت می کنم

امیرحسین دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ

همزمان یاد کافکا و اون داستان «مادر زمین» محسن افتادم.

همه افتادیم.


کامیاب سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:40 ق.ظ

امیرحسین: من یاد اون نیفتادم :دی همین امروز یک کتاب از گابریل گارسیا مارکز خریدم: چشم های سگ آبی رنگ. داستان اولش رو فقط وقت کردم بخونم. شناور میان خلا... یه چیز جالب شبیه این توش بود. یه جا پسره فکر میکرد تو خلا شناور شده، بعد احساس کرد تو بتون حبس شده. البته در واقع تو تابوت بود... کلا از این بگذریم. از جهاتی شباهت زیادی به این آپ داشت. پسره مریض ـه، 18 سال تو یه تابوت ـه... در هر صورت اگه گیر آوردی کتابو بخون :-؟

امیر حسین اصلا بی کافکا اکسیژن نمیده تو:)

آسمان سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ

این مذل حرف زدن جدیدت یه جورایی برام عجیبه:-؟ ولی هنوزم می فهممش، به اندازه همون گلنوش قبلی.
گلی:( یه احساس بدی دارم:|

هوم؟نسبت به مدل حرف زدن جدیدم؟
:)

کامیاب سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ http://futhall.blogsky.com

آو، در واقع اون جمله اول فقط خطاب به امیرحسین بود. حواسم نبود اینتر بزنم :دی

درمورد خود آپ هم، حرفی نیست. :-؟

نچ نچ.ینی واقنی این ذوق شگرف ادبی منو نادیده میگیری:-"

آرام چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ

ولی به نظر من مدل حرف زدن جدید نیس، یجورایی اینه که بذاری به جا اینکه فکرات حرفات بشه، حرفات فکرات بشه. فکر میکنم البته! :دی

هرچی هست من میپسندمش، با اینکه حسای مختلفی توشه، خیلی گنگ، خیلی مشوش و البته کاملا ریلکس و بی دردسر.

نقل قول:
مثل کودکی ارام در گهواره ات بخواب

...!

میدونی تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم...تفصیر جالبی بود:)

علی چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:48 ق.ظ http://myideas.blogsky.com

نمیدونم چی بگم. خیلی خوب حرف زدی اما اگه بجای اسب گوسفند بود بهتر نبود؟؟؟؟؟؟

اصل مطلب اشاره به یه مسابقه بود،نمیدونم شاید تحت تاثیر "عدل"چوبک باشم:-؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد