زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

زرشکیانه!!

W E AR_E LI VI/NG I N A FA/ N_TA SY

نویسنده این وبلاگ مرده است

اشتباه نکنید.منظور جسم فیزیکی نویسنده نیست.منظور ان روح سرکش و وحشی ست که وجود فیزیکی در خودش جا داده بود.همانطور که از کلمات ابتدایی این پست و کلیشه که همان طور از وسطش شره میکند بایستی فهمیده باشید اگر نمرده باشد حال وخیمی دارد.بهر صورت قصدی مبنی بر احیای دوباره او نیست.

و تا قصدش هم نیاید چیزی نوشته نمیشود.

+اذیت میکرد.چیز قابل توجهی نمی نوشت ولی بد جور اذیت میکرد.


illuminate my heart,my darling!

شب زادگاه تمام راست ها و راز هاست.یاد نداری نازنین من؛ان شب که مرا با رازی تنگ در اغوش به میان کویر رهاکردی؟

از ان دم تا کنون رازت را درد گریسته ام.ان شب به سحر با کرانه پنهان شب گریستم و رازت مرا ارام ارام از هم درید.باد ارام به میان رشته های روح ریش ریش کرده ام میوزید و من و ستارگان از مرگ نخی تنیدیم.دست هایم را به اسمان دوختم و لبانم را به زمین.کاش ذره ای از ان روح روان شنها در تنم کبره می بست.

پیکرم غرق الوده زنجیرست.زمین مرا به بند میکشد و دیوار ها؛نگاه ها چه پولادین اسیری برایم سرودند.به دریای خرد هزار هزار بند موج میزند و ان مرد مه الود از پشت کره شیشه ای اسمان میگرید."گم کردیم تمام خاطراتمان را!انچه در ذهن داریم اسیریست و غربت.لبانت با خاک و دستانت با وهم اسمان نا اشنایند."نازنین از یاد رفته ام،تن سردم تنگ در اغوش گیر.تا که حلقه دستانت ناپاکی زنجیر ها را از من بشوید.

سحر گاهان فرشته ای می اید و صندوقی که تنگ در اغوش گرفته.صندوق تمامی ما غربت زدگان،تمام مشق اشنایی که پیش از غربت نوشته ایم.شهر خاموش قلبم انتظار سحر را میکشد.قلب مرا را چراغانی کن،فرشته ز یاد رفته ام!

yndi halda -illuminate my heart,my darling



amnesiac

شرف و انسانیت را که میدانم چیست.شرف انست که...منظورم این بود که... .خودت میدانی,برو کتاب فلان را از بهمان کس بخوان،راهنمایی هایت را از علامه ایکس و دکتر ایگرگ بگیر.بهر حال من که میدانم چیست.فقط کمی فراموشکار شده ام،ذهنم پر از نمودار ها و تراز ها و عدد هاست و جهت ارتقای حافظه روزی یک دانه قرص و چند خروار حرف قشنگ مصرف میکنم.

ان ته تر،اگر کمی عمیق تر بکنم چیز عجیبیست.مثل ان تونل که تهش خفاش است و یا تاریکی و یا هوا نیست.ولی اشکالی ندارد.لایه لایه فراموشی ضخیم دارم،مقدار زیادی دارو و حجم عظیمی سر گرمی.از گرمای سرم اتش بلند میشود؛انقدر که اگر از کنارم رد شوی کمی"سرگرمی"پیش کشی ات خواهد بود.

چیز های زیادی برای فکر کردن هست.تا حالا به ان تونل تاریک نزدیک شده ام،بار ها و بار ها.چیز هایی هست که دیوانه ام میکند.چیز هایی هست که مرا میخراشد،چیز هایی که مچاله ام میکند و از بین میبردم.منجلابی از سیاهچاله ها؛شیطان گوشه اتاق.

تو میگردی.تو به دنبال اغازش میگردی؛تو به دنبال پایان انی.تو پروانه هارا با تور میگیری و وقتی میفهمی بال هایش جواهرین نیست و پری زیبا رویی نیست که ارزوی پروازت را بر اورده کند ناراحت میشوی.تو گریه میکنی،تو پا میکوبی.من و تو هر دو فراموشکاریم،و تعداد زیادی پروانه هست که هنوز نگرفته ای.میدانی؟سرگرمی جالبی دارم:میخواهم مثل تو "جستجو"بازی کنم.

می گردیم،گرداگرد ان بازیگر سوخته.میخوانیم:بعضی بلند میخوانند و جست و خیز میکنند.بعضی میدانند که خوب خواهند دوید و من نمیدانم چه خواهد شد و ما همه باهم کودکان جهانیم و خواهیم چرخید:من و تو و ان سوخته,انها که در اینده خواهند سوخت و انها که نمیسوزند و کودکانمان و کودکانشان.اگر تو خرد میبینی تنها صورت تکامل یافته حیات وحشی را میبینم.

میدانم که چیز های زیادی برای نا بودیم هست، و میدانم که همه ما با قدرت شگرف فراموشی زاده میشویم.فقط گاهی فراموش میکنم.فراموشی مسری.

It's Natural To Be Afraid

خداوندگاران را انچنان روایت میکنند که هراس از خرد یابی انسان ترسانشان کرده تاهمان دم که از بهشت برانندش.روایت گران را ترس و مرگ گوشت از استخوان و استخوان از وجود ربایید.خدایان را موج موج از خاطرات شستند و تنها هراسی محو به جا ماند.زمین لرزید و اسمان فرو ریخت،و از همه تنها هراس نابودی استوار ماند.اهسته به هر سوی سرک میکشید و خرابه ها را مینگریست.جنگ را جنگاوران اوردند،بیچارگان به بها تن دریدند و درانیدند و از میان پشته پشته زیاده خواهی و آز گر گرفته؛هراس مرگ رقصید.

هراسانید.شما از ان فردای نادیده و انان از تصور محو گذشته فرسوده.هراس به تپش در اسمانم زندگی میسراید؛هراس به اشنایی بر من ایه مرگ میخواند.هراس را اغوشیست به کران وجود؛هراس را زندگیست ورای هر زندگانی.می هراسم و میهراسی،به داغ وجودمان گرمای هراس دمانده اند.ما در این حلقه دوار به هراس میخرامیم و چنان محو میشویم گو ازلی و ابدی وجودی به تنور وجود نینداخته ایم.بترس،همزاد زندگانی در اغوش بگیر.قمار خویشتن اکنون اغاز کن.

Explosions in the Sky-It's Natural to be Afraid


the best you can is good enough

مرا فقدان اراده و یاسست عنصری نامیده اند.شناسه من شعر های نسروده،داستان های نگفته،شاهکار های ادبی نا نوشته،تفکرات زرین نابازگفته و نواهای ناشنیده و هزاران هزار تراوش محبوس در جمجمه ام رنگین می سازد.من ان ایستادگی ام که هنگام زاده شدن مرد،من ان فریادم که هنگام سر دادن تارهای صوتی را گم کرد.در بطن ادمی توهم "بودن" را سرشته ام.

چیزهایی ست که وجود دارند؛مثل ان شیطان گوشه اتاق.هر چه بیش تر نبینی اش اتاق را راحت تر تحمل میکنی.انان مرا نمیبینند و تو میبینی.مرا رشته رشته سرود کن،مرا قطعه قطعه برقص،مرا هزار تکه کن تا خون بگریی.هر ان بندی که بر گردت میبینم را خواهی کند،من میمانم و تو.ابدیت میدانی چیست؟هر دم و بازمی برابر دیدگان من سر میدهی.هزار هزار عمر طی میکنی،جهنمیست که سوخته هایت را هم میسوزانند.

کور باش،دور باش.

radiohead-optimistic